اسبی زین کرد و به آیین پریان ،
آخرین کلام را - که باز مانده بود -
پیش آورد : "پاندورا " !
کم یا بیش ،
اسطوره تقدیر ندارد !
می گوید : نفس کم می آدید !
ماه من مگر نمی داند که در این هجرت ، ستارگانی رستگار، تاریکی را فرو نهاده اند و بر تارک شبی معلول ، خوش نشسته اند!
نفس.
نفس .
راست می گوید ،
نفس کم می آید پای نگاه گلی که باد آشفته اش کرده است و باران بر رخسار بی گناهش بوسه می زند !
تو را به چند ماهی ، روزگار خواهد فروخت ؟ دلشوره ام
در این بازار که مفت خران به کمین نشسته اند و دلالان طمع می بافند ؟
قاصدک مژه خون کرده است به اندرونی و آه زنی در زنجیر می رقصد !
درباره این سایت